باران جونم باران جونم، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

باران دل انگیز زندگیمون

اولین زمزمه های باران جون تو دل مامانی

 یادمه درس میخوندم هر روز  میرفتم کتابخونه همه چی داشت خوب پیش میرفت منتها 21 دی ماه بود که یهو فهمیدم یه خبرایی تو دلم داره میشه نگو خدا بارانو گذاشته بود تو دلم قربونش بره مامان همش از صبح احساس کوفتگی و خستگی میکردم به زوری خودمو به کتابخونه رسوندم ظهر هم هرچی کتاب تو کتابخونه گذاشته بودم ورو جمع کردم وبا خودم آوردم خونه که دیگه گفتم شاید نتونم برم کتابخونه دیگه خلاصه بابا جونی ظهر که اومدیم سریع سوار ماشین شدم  طبق معمول  ناهار که خوردیم من همون جا دراز کشیدم دیگه نای حرکت نداشتم از صدقه سری این باران کوچولو انقد که دلم درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم ظرفارو هم باباجونی جمع کرد هرچی بابایی گفت بیا بریم رو تخت بخ...
31 ارديبهشت 1393

سه شنبه 24 دی ماه1392 و مثبت شدن بی بی چک مامانی . هوراااا خدا جونم سپاسگذارم

امروز همون روزی بود که  باید میرفتم دندون پزشکی همون دندونی که بد پر کرده بود رو درست میکردم بارون هم میبارید من چتر رو برداشتم پیاده راهی  خیابون شدم اولش به نازیلا زنگ زدم عقدشون رو تبریک گفتم خلاصه کلی پیاده روی کردم  دکتر که دندونم رو دید گفتم  کنار دندونت پریده خوبیش هم این بود که اقرار داشت کار خودش بود خلاصه برای 6 بهمن وقت گرفتم وبعدش رفتم آزمایشگاه جواب چکاپ کلی رو که کلی هم هزینه کردم184 هزار تومن رو دوباره ازشون گرفتم خوش شانسیم این بود که تو کامپوترشون سیو شده بود خیلی خوش اخلاق بود آقاهه ، اصلا هم چیزی نگفت و اگه نمیتونستم پرینتشو بگیرم مجبور بودم  دوباره آزمایش بدم  که خوشبختانه به خیر گذشت الب...
31 ارديبهشت 1393

دوشنبه 23 دی ماه 1392

  امروز انقده حالم بد بود که نتونستم تو خونه درس بخونم حتی ناهار هم درست نکردم ظهر به باباجونی زنگ زدم که داره میاد بی بی چک بخره  گفت باشه ولی اومد خونه دیدم دست خالی بود ازش پرسیدم بی بی چک کو گفت روم نمیشد برم تو داروخونه بگم بی بی چک میخوام آقا منم دلخور شدم ...
30 ارديبهشت 1393
1